نوشته اصلی توسط
بهشت
من چند وقته که دچار یه حس تنهایی و خستگی دارم خیلی احساس میکنم افسرده شدم مسئله ای که داره منو اذیت میکنه یکیش اینه که وقتی 15-16 ساله بودم دوست داشتم توی 30 سالگی بمیرم همیشه فکر میکردم تا اون موقع توی رشته که دوست داشتم درس خوندم و شاغلم و مدرک گرفتم ازدواج کردم و بچه دارم. هیچ وقت برای بعد 30 سالگیم برنامه نداشتم اصلا نمیدونستم 31 سالگی یعنی چی؟ (چند ماه دیگه 30 سالم تموم میشه میرم تو 31 سال) با همه این مشکلاتی که داشتم و سختی هایی که کشیدم با همه بی حمایتی هایی که از سمت خانواده شد خودم رفتم سرکار شدم یه تایپیست . با پول صفحه صفحه تایپ پولامو جمع کردم دستمو گذاشتم تو جیب خودم، طول کشید ولی موفق شدم، تو رشته ای که علاقه داشتم درس خوندم و توی 28 سالگی مدرکمو گرفتم. همش به خودم میگفتم اگه بتونم تو این دوسال باقی مونده کار پیدا کنم خیلی عالی میشه. خودمو به اب و اتش زدم کارهم پیدا کردم ولی محیطش اصلا سالم نبود و با معیارها و اخلاق من جور نبود. بخاطر همین قیدشو زدم. خیلی برام سخت بود ولی این کارو کردم. فقط به این دل خوش بودم که حداقل چندتا کلمه تخصصی مربوط به رشته خودم که بلدم خودش خیلیه. بعدشم حتما که نباید برم سرکار. تو اون رشته میشم محقق. مطالعه می کنم. (البته خیلی زود نسبت به این قضیه دل سرد شدم چون همش یاد این میافتادم که بهش نرسیدم)
موضوع دوم که خیلی داره بهم فشار میاره اینکه که وقتی یه بچه میبینم غم تو دلم میشینه خیلی وقتا شده که گریه کردم دوست داشتم منم یه بچه داشته باشم. بغلش کنم. بهش محبت کنم. ولی اصلا دوست ندارم ازدواج کنم. وقتی همه دوستامو میبینم که ازدواج کردن اصلا برام مهم نیست و تازه ازشون متنفر هم میشم ولی اگر ببینم بچه دارن غم دنیا تو دلم میشینه. با اکثر دوستام (اگر مجرد باشن) وقتی ازدواج میکنن قطع رابطه می کنم چون واقعا ازشون متنفر میشم.
این دوتا موضوع باعث شده همش به گذشته فکر کنم با اینکه میدونم گذشته دیگه گذشته و نمیشه تغییرش داد ولی فکر و خیال، اشتباهایی که کردم، کارهایی که خواستم انجام بدم و نشد و... همش تو ذهنم رژه میرن.
با اینکه میدونم خیلی بار گناهام زیاده و پرونده اعمالم داغون سنگینه ولی هر وقت میرم حرم چیزی که از امام رضا میخوام اینه که این حس بچه دوست داشتو ازم بگیره.
البته برای سرپرستی بچه یه بار اقدام کردم ولی اینقدر سنگ انداختن جلوی پام که بی خیال شدم
خیلی دوست داشتم یه بچه به سرپرستی قبول کنم حداقل هفته ای یه بار ببرمش بیرون، پارک، گردش ولی قبول نکردن.
دلم میخواد برم یه جای دور یه شهری که هیچ کس منو نشناسه یه اتاق اجاره کنم حالا که نمردم زندگی کنم. ولی پول و پس اندازی اینقدری نیست که بتونم همچین کاری کنم. بعدشم پدر و مادرم این اجازه رو بهم نمیدن.
واسه اینکه بتونم از این افکار دور بشم دوباره شروع کردم به درس خوندن. ولی ساعت کلاسا و کارم خیلی بهم ریختس و اصلا جور نمیشه. اینم شده بدبختی و مشغله جدید من واسه اعصاب خوردی. نه می تونم کارو ول کنم و نه می تونم درس نصفه کاره ول کنم چون هم دوستش دارم و هم نمیخوام بر گردم سر خونه اول.
خواهش میکنم یکی بگه من چکار کنم؟؟؟؟